جدول جو
جدول جو

معنی خوش رنگ - جستجوی لغت در جدول جو

خوش رنگ
دارای رنگ خوب
تصویری از خوش رنگ
تصویر خوش رنگ
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوش منش
تصویر خوش منش
دارای رفتار مناسب، شادمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آتش رنگ
تصویر آتش رنگ
قرمزرنگ، برای مثال تو دهیّ و تو آری از دل سنگ / آتش لعل و لعل آتش رنگ (نظامی۴ - ۵۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
نوعی سنگ که از به هم پیوستن و جوش خوردن قلوه سنگ های کوچک تشکیل شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوی رنگ
تصویر بوی رنگ
گل سرخ، گلی معطر با گلبرگ های سرخ و ساقه های ضخیم و برگ های بیضی که انواع مختلف دارد، گل آتشی، آتشی، چچک، رز، لکا، ورد، سوری، گل سوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش آهنگ
تصویر خوش آهنگ
دارای آهنگ و صدای خوشایند و دل نشین
فرهنگ فارسی عمید
(خوَشْ / خُشْ خَ)
خوب خنده. نیکوخنده. شکرخند. کنایه از لب زیباست:
خوش باش بدان دو لب و خوش خند که کردی
بازار شکر زان لب خوشخندشکسته.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ جِ)
خوش ذات. خوش باطن. مقابل بدجنس. مقابل بدذات، از نژاد خوب. گهری. پاک گهر
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ بَ)
کنایه از صاحب ثروت و باسامان. (آنندراج) :
نخواهم دل از او خوش برگ گردد
که مفلس زود شادی مرگ گردد.
زلالی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طِ پَ)
آنکه هرچه گویند فراشنود. اذن
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ نَ)
کاچیک. عصیده. کوله. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ رَ)
خوش رفتاری. نیکوروی. نیکوروشی. خوش روشی:
هنوزم کهن سرو دارد نوی
همان نقره خنگم کند خوشروی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ رَ وِ)
آنکه رفتار خوش دارد. صاحب اخلاق حمیده. خوش کردار. خوش عمل
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ رِ)
آنکه با رزق است. آنکه روزی او خوب است. پرروزی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
ستور راهوار. (ناظم الاطباء). اسب خوش رفتار. اسب مطیع و خوب رو. اسب غیرحرون و تندرو، طعام لذیذ و نرم. (لغت محلی شوشتری) ، کنایه ازمعشوق با غنج و دلال. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
آنچه رنگ خون دارد. قرمز رنگ. برنگ خون
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
سخت سرخ:
هست یکدانه لعل آتش رنگ
بهتراز صدهزار خرمن سنگ.
مکتبی.
- آب آتش رنگ، مجازاً، شراب:
برحذر باش زآب آتش رنگ
که تفش اژدها است، تاب نهنگ.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
هر چیز که رنگ آن روشن و تابدار باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ نِ)
فکه. فاکه. خوش طبع. شادان. خندان. خرسند. راضی. (یادداشت مؤلف) :
بدین روز هم نیستی خوش منش
که پیش من آوردی ای بدکنش.
فردوسی.
برفتند شادان دل و خوش منش
پر از آفرین لب ز نیکی دهش.
فردوسی.
مگر کو برین هم نشان خوش منش
بیاید ابی جنگ و بی سرزنش.
فردوسی.
و ستارگان شاد باشند به قوت و سعادت خویش و خوش منش گردند. (التفهیم).
ایمن مشو ز کینۀ او ای پسر
هرچند شادمان بود و خوش منش.
ناصرخسرو.
گل از نفس کل یافته ست آن عنایت
که تو خوش منش گشته ای زان و شادان.
ناصرخسرو.
به نخجیر شد شاه یک روز کش
هم او خوش منش بود و هم روز خوش.
نظامی.
، طائع. (مهذب الاسماء). خوش رفتار. یکدل. صمیمی: پس چون این زن این صورت پدر خویش که دیوان کرده بودند یافت ب خانه سلیمان بنهاد و هر روز با همه کنیزکان برفتی و آن صورت را سجده کردی و با سلیمان خوش منش نبود و سلیمان ندانست که آن زن همی بت پرستید. (ترجمه طبری بلعمی).
همان خوش منش مردم خویشکار
نباشد بچشم خردمند خوار.
فردوسی.
نباشیم تا جاودان بدکنش
چه نیکو بود داد با خوش منش.
فردوسی.
پسر خوش منش باید و خوبروی.
سعدی.
زن خوش منش خواه نه خوب روی
که آمیزگاری بپوشد عیوب.
سعدی.
، دارندۀ ضمیر نیک. خیرخواه. خوش نفس، خوش گذران. عیاش. تن پرور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
اغبر. (ابوالفتوح رازی)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ رَ)
خوب رنگی. نیکورنگی. زیبارنگی:
ز خوشرنگی چو گل گشتم ز خوشبویی چوبان گشتم
ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ هََ)
آنکه در نغمه های آواز تصرفات نیکو و مطبوع کند. (ناظم الاطباء). مردمان خوش آواز یا موسیقی دان. (لغت نامۀ محلی شوشتر نسخۀ خطی) ، که بگوش خوش آید. (یادداشت مؤلف). گوش نواز.
عالم از نالۀ عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش نوائی دارد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خوب رنگ بودن:
تازه روئیش تازه تر ز بهار
خوب رنگیش خوبتر ز نگار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خوش رنگ. (ناظم الاطباء). نیکورنگ. آنچه رنگ خوب دارد:
فرودآمد از شولک خوب رنگ
بریش خود اندر زده هر دو چنگ.
دقیقی.
بدانگه بدی آتش خوب رنگ
چو مر تازیان راست محراب سنگ.
فردوسی.
چو مر تازیان راست محراب سنگ
بدان دور بد آتش خوبرنگ.
فردوسی.
چون بزادم رستم از زندان تنگ
در جهانی خوش سرایی خوب رنگ.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گل سرخ که بعربی ورد گویند و آن صاحب بوی و رنگ نیکو است. (از برهان) (آنندراج). گل سرخ و ورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ رَ)
به کنایه بدرگ و بداصل. بدجنس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ رَ)
هر چیز که دارای رنگ و رونق نیکو و مطبوعی باشد. (ناظم الاطباء) :
نخلستانی است خوب و خوشرنگ
در هم شده همچو بیشۀ تنگ.
نظامی.
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به رنگ موم زرد، موم گون. مانند موم نرم:
نگه گرد جوشن گذاری خدنگ
که آهن شدی پیش او موم رنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوشرنگی
تصویر خوشرنگی
حالت و کیفیت خوشرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش جنس
تصویر خوش جنس
از نژاد خوب، گهری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش منش
تصویر خوش منش
خوش طبع نیکو طبیعت، سازگار، شاد شادمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دور رنگ
تصویر دور رنگ
هر چیز که دارای دو رنگ باشد ابلق، منافق مزور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتش رنگ
تصویر آتش رنگ
سخت سرخ، به رنگ سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشرنگ
تصویر خوشرنگ
آنچه که رنگش نیکو باشد، هر چه که دارای ظاهری آراسته و مطبوع باشد
فرهنگ لغت هوشیار
هیجان زده کردن، لطفاً، شاد کردن
دیکشنری اردو به فارسی